اینجا، زیر اقیانوسِ افکارم همه چیز عجیب به گوش میرسه.
دستم رو دراز میکنم اما به چیزی نمیرسم.
خسته کننده نیست؟
تا کی قراره پایین و پایین تر برم؟
که به چی برسم؟
ته این اقیانوس هیچی نیست و من میدونم.
اما میترسم.
از اون بیرون میترسم.
از آدمای اون بیرون، از لبخندهاشون، اشک هاشون، تفکراتشون، کلماتی که به زبون میآرن و حتی نفس کشیدنشون میترسم.
یادم نمیآد کی انقدر ترسو شدم.
فقط یادمه از یه جایی به بعد ترجیح دادم توی اقیانوس غرق بشم اما چشم هاشون رو وقتی نا امیدشون میکنم نبینم.
نینی-همونطور که من صداش میکنم اما خودش متنفره- بهم میگه زیاد فکر میکنم.
میگه چرا انقدر فکر میکنی؟
اما اون نمیدونه و احتمالا من اونقدر شجاع نیستم بهش بگم که نمیدونم اگه فکر نکنم بعدش باید چی کار کنم.
میترسم فکر نکنم.
اگه توی اقیانوس نباشم، یعنی مجبور توی خشکی کنار آدما باشم و این ترسناک تره.
پس سکوت میکنم، لبخند میزنم و بدون نگاه کردن به چشم های نینی میگم: آره، خودم میدونم زیاد فکر میکنم.
و اون طبق معمول با یه نگاه متاسف بهم میگه واقعا اسکلی.
منم میخندم.
چون احتمالا کار بهتری بلد نیستم.
شاید هم واقعا بلد نیستم. کسی چه میدونه؟
من باز هم بیشتر و بیشتر و بیشتر به اعماق اقیانوس میرم تا در امان باشم.
از دست کی؟
شاید از دست بقیه. اما حقیقت اینه در واقع از دست خودم فرار میکنم.
میدونم اگه توی خشکی کنار آدما باشم ذهنم شلوغ تر میشه.
میدونم بعدش خستگیه و من همین حالا هم به اندازهی کافی خسته هستم.
اما قاصدک طناز بهم میگه مرگ یه بار شیون یه بار.
میگه فرار نکن.
خیلی عجیبه. از کجا فهمید؟ من هیچی بهش نگفته بودم.
شاید برای همینه که قاصدکه؛ چون عمیق ترین خواستهی قلبت رو میدونه.
پس این بار، از جایی در اعماق اقیانوس افکارم میگم: یک.دو.سه؛ صدای من رو میشنوی؟
پ.ن: کی میدونه که چرا اینجام؟ منِ دراماتیک به خودش قول داده بود در سکوت سعی کنه خودش رو پیدا کنه و دوباره برگرده.
حالا میفهمم چیزی که لازم دارم هیچ وقت سکوت نبوده؛ من نیاز داشتم کلمات رو کنار هم بچینم تا بفهمم کی هستم.